98-9394223559+

 

پیاده روی در خیابان

پیاده روی در خیابان

 

اصولا بعداز ظهر ها ورزش میکنم. جمعه گذشته قرار بود پیک نیک برویم و پسر یک ساله ام خواب بود. به همسرم گفتم من یک ساعتی زودتر راه می افتم تا در مسیر پیاده روی کنم و شما دنبالم بیایید. راه ما از اتوبانی به سمت خارج از شهر بود که مسیر ماشینهای زیادی از جمله نیسان، وانت، کامیونت، و... بود.

کنار اتوبان که راه میرفتم مورد عنایت دوستان زیادی قرار گرفتم متلک های مختلف، برسونیمت و... که  در جواب بعضی اخم میکردم، فحش میدادم و.. اواسط راه از خودم پرسیدم، این فحش دادن چه اثر مثبتی برای من یا طرف مقابل دارد به جز اینکه کمی تخلیه میشوم.. این همه زبان زندگی به چه کاری می آید؟ پس تصمیم گرفتم با زبان زندگی با هر ماشینی که می ایستد گفتگو کنم. همین جای کار قضاوتهای زیادی به ذهنم رسید: اینها که زبان نمیفهمند، شعور ندارند، و.. مچ خودم را گرفتم و با خودم گفتم من سهم فاعلی خودم را ایفا کنم. کمی بعد از این تصمیم یک نیسان ایستاد.. من به سمت ماشین رفتم، به راننده اشاره کردم شیشه ماشین را پایین بکش!

راننده درب ماشین را باز کرد.
در کمال ناباوری همه تمرین‌هایی که کرده بودم را فراموش کردم، گفتم: شما خودتان خواهر، مادر ندارید؟
راننده درب را بست و رفت.
به خودم گفتم، کجای این گفتگو زبان زندگی بود؟
احساسم را گفتم؟ نیازم؟

پس شروع به تمرین کردم! جمله ها را پشت سر هم چیدم و منتظر شکار بعدی شدم.کمی جلوتر یک کامیونت ایستاد، کسی که طرف شاگرد نشسته بود به من نگاه کرد و با سر اشاره کرد که بیا. جلو رفتم. گفتم: سلام. با من کاری داشتید. راننده که انگار کمی ترسیده بود و هول شده بود گفت: نه، میخواستم گوشیم رو چک کنم وایسادم!! بعدم ادامه داد: به خودت شک داری؟ گفتم: ولی دوست شما به من اشاره کرد که بیا. راننده از کناری پرسید: شما گفتی؟ کناری گفت: نه!

من شروع کردم: من یک بچه یک سال دارم، و اینجا و این زمان تنها وقتی هست که من برای ورزش و پیاده روی و سلامتم دارم. رفتار شما به من احساس وحشت و ناامنی میده. من نیاز به آرامش، امنیت و سلامت دارم.  شما هم خانواده دارید کمک کنید کنار همدیگه احساس امنیت کنیم.

برای چند دقیقه ای همینجوری نگاهم میکردند. بعد راننده گفت: خانم ما اشتباه کردیم، من شرمنده م،  ببخشید. بعدم رفتند. این تجربه برای من شیرین بود، با خودم فکر کردم شاید همه این سالها به جای فحش دادن، بی تفاوتی، غمگین شدن،رنجش، عصبانیت و... باید گفتگو میکردم.

ارسالی از نگین

تجربه هایی که در کانال «زبان‌زندگی» ارتباطی‌بدون‌خشونت - باشتراک گذاشته می‌شود؛
تجربه‌ی عملی کاربرد زبان‌زندگی با درک نگارنده‌است و نه یک‌مثال آموزشی .

 

Date

01 دی 1399

Categories

تجربه شخصی